پیش چشم تماشاگران، تو مرا نمی خواستی.
می شدم همان گنجشک بی سرپناه که از هراس زمستان،
در ایوان خانه ات پناهش داده ای و حالا
مجبوری جیک جیک های سر به هوایش را تحمل کنی و از سر لطف لبخند بزنی.
اما بعد از آخرین سکانس فیلم، وقتی همه می رفتند
وقتی کسی نبود که بزرگواریت را ببیند
می خواستی باور کنم که دوست داشتن، کوچک ترین اتفاق بین ماست.
می خواستی بمانم.
و من دلم می خواست رازمان را همه بدانند.
همه آن ها که به تماشایمان آمده بودند.
بدانند که من گنجشکک بی سرنوشت تو نیستم .
و تو نبودنم را طاقت نمی آوری.
افسوس که ما بازیگران داستانی بودیم که پشت صحنه اش عاشقانه تر بود.
این را دیر دریافتی. دیر دریافتم . دیر دریافتیم که . . .
::عشق است و همین فرصت ابراز و دگر هیچ ::
درباره این سایت